قاط

 

آنگاه که ستاره های قهوه ای در اسمان شب قشنگ لولیدند درهم

تو کجا ایا بودی

و انگا که او صدا کرد ای صدف مردوارید زاده در دل زیر شن ها

سر به اسمان می ساید

تو کجا بودی؟

و انگاه که صدف در مروارید غم شب می گرییید

چه کسی بود که نگه در قایق بادبانی طوفانی یافت

و بپای دزد دریافتی بیفتاد با غمی چند عجیب در نی نی چشمانش

و باو خواست که بگریزد از دست وی

ولی اسمان همچنان نگریخت در پس ابری زیبای شب کریسمس میلادی

او رفت ولی انچه بجای ماند چیزی نبود بجز جمله های بی فعل که فاعلشان مفعول بود و مفعولشان مسند میشد در شبهای بی کسی

و در ان زمان خط کش گونیااشکل من در جامدادی کوهش مانده بود

و بیجهت فریاد می کرد......ای آدمان

ان کیست که مرا میبندد به در حیاط وقتی باران میباردو میساید سر به اسمان نیستی

و همانکس اوست که نیست و نیست که هست که بوده بعدش هستی شده و پس از آن نیسسستی

در تکاپوی عَلَم جای تو خالیست

ای ستون در پنجره که در آن آب جاریست

مثل آب رود در پهنای گذر زمان

و انجا که پنجره ها می نشستند به گریه

و زار میزدند در غم از د ست داددن ان بزرگوار که دیگر نبودو نیست و از اول هم غلط بود که بود

و بود.

چون او او بود

نه کس دیگر

و کس دیگر نمیتوانست او باشد چون او بود فقط که میتوانست همزمان مفعول و مسند و گره گشای موی زیبای من باشد

که مشتیست بر دهان هرچی کچل است

و او میدود در باد وقتی ستاره های عالم اسمان و عشق در هم می*وزند و بیاد می اورند

انکس که در زیر شن ساحل دماغه ی کوه افق لانه داشت

از انجا رفت

او اسباب کشی کرد

همان که برخی ها با طعنه و زشتی میگفتند او اثاث کشید

ولی ان بردبار بزرگسال قشنگ مهمان میدانست که همانا اسباب کشیده است و بسر کوه قاف سرما خورده سرازیر شده است

و این بود قصه ی ما فعلا.

 

بخشی از رساله ی حکایاتول

 

دفتر سفید or something

 

نازی عصری زنگ زد بعدم اومد دنبالم با مریم و مینا و نیلوفر رفتیم کافی شاپ همیشگی کلی سیگار کشیدیمو قهوه ترک خوردیمو گفتیمو خندیدیمو شیطونی کردیم!! منم مثه همیشه که چشمم دنبال پسرای خوشتیپ اینور اونوره چندتارو کاندید کرده بودم و با بچه ها بهشون نخ الکی میدادیم می خندیدیم.

کلی خوش گذشت.ساعت طرفای نه بود که نازی رسوندم دم خونه.