دورنما

یه پسره رو میبینی از دور داره میاد.

اول که دوره: آخـــــی این پسره چقد خوشگله.خیـــلی نازه!

یه ذره نزدیکتر میشه: نازه

یکم نزدیکتر: نه زیاد

نزدیکتر: ای بد نیست

نزدیکترتر:نه خب زیادم خوب نیست

........

میرسه کنارت و و رد میشه.وقتی رد شد: ای وای این چقد ضایه و زشت بود!!

مریم در کنج عزلت

ای بابا..... من که فعلا در دانشگاه کنج عزلت گزیده ام.نیس خیلی کم تو خونه کنج عزلت داشتم حالا دیگه تو دانشگاهم آره.خب اول داشتم فک میکردم برم یه جاهایی کنج بگزینم که اصن هیچکی نباشه.البته اونکارو هم خواهم کرد ولی الان باین نتیجه رسیدم که خب ای خواهر ای زن،اگه اونجاام همش در کنج باشیو هیچکیو نبینیو هیچیم نشنوی که دیگه برو و بمیر دیگه!خودت با پای خودت برو تا نبردمت!! واللا.... بهمین دلیل فعلا مقدار کمی تغییر عقیده دادم و گفتم اگه ادم یه مقدارم فلکسیبل باشه خوبه.یعنی که هرازچندگاهی در ملا عام کنج عزلت بگزینم.نه اینکه برم یه جایی تو دانشگاه که عرب نی ننداخته و اگرم انداخته نتونسته پیداش کنه.خلاصه که.... حال چگونه میشود در ملا عام کنج عزلت گزید؟براحتی اب خوردن.بهمین راحتی بهمین خوشمزگی.مثه تک ماکارونی.(دین دیدی دین دین)(اهنگ تبلیغش بود). اره داشتم میگفتم. هیچ خیالی نیست.من براحتی بگونه ای در ملاعام کنج عزلت میگزینم و احتمالا همچین خودم را مشغول مطالعه یا فراگیری نشان میدهم که هرکه رد شود و ببیند عمرا هم نفهمد که من کنج عزلت گزیده ام.حال اگرچه بیرون باشد و من از سرما بمیرم در کنج عزلت یا اینکه داخل باشد.حال مسئله آن کتابی است که ما در کنج عزلتمان مطالعه میکنیم و انقدر در بحرش هستیم که عمرا کس ینمیفهمد عمرا ما اصن نگاهمونم به کتاب نیست و اصلا نمیدانیم درمورد چی هست و اصلا هم کنج عزلت نگزیده ایم بلکه کاملا همه جوش و اشتماعی و نوعدوست و با اکیپات دوستان هستیم و خیلیم هم خوش میگذرانیم.و اصلا مرگ بر کسیکه فکر کند من در دانشگاه کنج عزلت گزیده ام.مرگو تفو لعنت بر خودشو هرچی اصن.....

آه راستی مرگی بد امروز مارا فراگرفته است طوریکه اگر بخود چیره و مسلط نمیشدیم همانا از ترس مرده بودیم.آری گردنم گرفته بود خواهر....یعنی یکم درد میکرد.منم کانه بز تا جایی که میشد اونوریش کردم که واز شه...از بخت بد و مغز خالی و آی کیوی بالای من نه تنها باز نشد بلکه بدتر گرفت!انچنان گرفتنی که در مغز نگنجد.اصن یه آن برق بم وصل کردن و گفتم دیگه تموم شد و من مردم....اصن خیلی بد بود.خلاصه که سیگار بدست مونده بودم همونطوری...ولی خیلی زود بخودم مسلط شدم و خونسردیمو حفظ کردم و مقداری ماساژو مالشو شروع کردم و میخواستم یه چیزیو گرم کنم رو گردنم بذارم که چشمم افتاد به (گلاب بروتون) لباس زیرمان که روی شوفاژ است!و همان را برداشتیم بخیال اینکه از داغی چیزی کم ندارد.ولی اصلنم گرم نبود.با اینحال لباس زیر را بروی گردن نهادیم و بقیه ی کارهای لازمه را هم انجام دادیم ... تا باینجا که مقداری بهتر است.اگر دوباره یهو سرمان را اونوری نکنیم.ولی خب اگر بخواهیم سمت چپ را بنگریم با مشکلات بسیاری مواجه خواهیم شد.احتمالا بخاطر مدل خوابیدنمان است که به همه چیز رفته جز ادمیزاد.خلاصه که شما هم اگر موقعیتی چنین براتان پیش امد ابتدا خونسردی خودتون رو حفظ کنید.سپس اسم خود را بپرسید.بدین صورت به خودتون اینطوری میگین:

سلام.خونسرد باش.اسمت چیه؟ اسم من مریمه. من معلمم دو تا کوچه پایینتر روستا درس میدم.بمن نگاه کن.اسم تو چیه؟چطوری؟دیگه چیکارا میکنی؟چه خبر؟این چندتاست؟(اشاره به انگشت سبابه و بقلیش)

-دوتا

-خب خداروشکر که هنوز کور نشدی

-این چندتاست؟(اشاره به انگشت شست)

-شست تا

-افرین

-دودو تا؟

-.....

-.....

.....

...و این صبتا.اینها برای ارام کردن حادثه دیده و پرت کردن حواسش هست و برای اینکه خونسردیشو حفظ کنه.درضمن به تقویت حافظه و ریاضیات طرف مضروب هم کمک میکنه و نقش بسزایی در ازمون کنکور هم ممکنه داشته باشه و از صدتا گاجو ماجو مداداچیو خودکار چیو این صبتا هم بهتره.حتی از پیتزا هم خیلی بهتره و شما حتما موفق میشید.دیگه همینا دیگه.

 مطلب ارسالی از: مریم عزلتِ انزواکنجی، چندساله از تهران

 

وقتی مهران فوت میشود

اومدم اینو بگم.البته مال چندوقت پیشه.اون جوکه هست که میگه "یارو کچله میره سلمونی همه بش میخندن، میگه چیه بابا اومدم ریشمو بزنم!" قضیه ی من شد اون سری.کیفو وسایلمو گذاشته بودم تو یه کلاسی رفته بودم، بعد که اومدم ورش دارم چندین و چند نفر تو کلاسه نشسته بودن هیچکدومشونم تاحالا ندیده بودم احتمالا!خلاصه که کلاسش خیلی غریبه بود.اقا تا من درو وا کردم وارد شدم تا برسم به کیفم اصن اگه بدونی همشون چطوری زل زده بودن بمن!!!!........وای اصن باورت نمیشه انگار که روح یا موجود فضایی دیده باشن....مثلا داشتن حرف میزدن باهم تا من اومدم تو همشون زل...ساکت...!!اصن مرده بودن انگار.خیلی افتضاح بود.حالا قیافه ی منم دیدنی شده بود.یه ذره شدیدا تعجب زده و حیرت کرده و بهت زده شده نگاشون کردمو تندی کیفمو ورداشتم اومدم بیرون.و البته تو دلم گفتم:چیه بابا اومدم وسایلمو وردارم!!!

 

 

چیز دیگه ای که میخوام بگم(بعده مدتها تاریخ و زمان و عهد و قرن و این صبتا) اینه که بابا...مهران مدیری...پیر شدی دیگه!بیا برو کنار! بابا بخدا این قیافه شو که ادم میبینه از هرچی تلویزیونو برنامه ی تلویزیونیه سیر میشه....ا خب گه مجبوری مرد؟!؟؟؟انگار زورش کردن.بابا بگیر بشین تو خونت یه ذره استراحت کن.اخرش این خدای نکرده سر یکی از همین صحنه محنه ها میفته میمیره.خب دور از جونش ولی خب وقتی بفکر سلامتیش نیست من چیکار کنم؟من چی بش بگم؟من چقد بش بگم؟ هرچی میگم بابا بیا و بیخیال شو...تا صد سالگی انشالا میخواد برنامه بسازه بخورد مردم بده.و بنظر من برنامه هاشم سیر نزولی داره طی میکنه.خب اخه تا کی میشه هی شخصیت جدید و جالب ساخت؟!مگه یه بازیگر(مثلا همون طغرل خودمون) تا کی میتونه صد تا شخصیت عوض کنه؟ انقد عوض کرده که حالا انقد بی مزه و مسخره شده دیگه.مثلا این عمو منصوره....تورو خدا اخه این چیه؟!؟!!حالا حتمنم باید یچی کاملا متفاوت با شخصیتش تو برنامه های قبلی باشه.اصن خیلی افتضاح شده دیگه....باور کن من قیافه ی مهرانو که میبینم که میاد اون وسط حرف میزنه غم و فلاکت میاد جلو چشمم!اصن ادم از هرچی تیویه بیزار میشه.حداقل یه ذره سرخاب سفیداب بمال به خودت میای اون جلو!! اصن حالگیریه قیافه ش.خب بابا حالت خوب نیست نیا جلو دوربین.! حالا این صد بار.

 

 

پ.ن.ر.خ.ف.ت.:من احساس میکنم (یعنی الان یه لحظه احساس کردم*)که عادت دارم یه چیزو هزاربار به نحووه مختلف بگم!!شما اینجوری احساس نمیکنین؟!

*یه لحظه بودا.بیشتر نبود.