کاش بیمار هم میشوی اسکیزوفرنیک بشوی. تمام خیالاتت حقیقت پیدا کنند. ادمهایی که با انها حرف میزنی و وجود ندارند وجود پیدا کنند. من به همان پروانه ی روی شانه ی چپ آن مرد اسکیزوفرنیک که مریض مادر همکلاسی دانشگاهم بود هم قانعم. هوووووفففف.... فقط یک چیزی باشد که باشد. خیال باشد ولی خیال نباشد. در چشم من واقعی باشد. و فقط خودم بدانم. و همینطوری با خودم حال کنم. از تو چه پنهان قبلنها بهتر بودم. خودم متوجه دیوانگی خودم نمیشدم. مثل این است که یک روانپزشک روانی باشی. اینطوری روانی تر می شوی چون دقیقا میبینی چقدر روانی شده ای و اوضاعت خراااااب است. کاش امپول زن بودم. کاش دیوانه بودم و دیوانگیم را نمیفهمیدم. و در اینه عاقل اندر سفیه وار بدرون چشمان خوشگل خودم زل نمیزدم. در این وقتها در اینه بخودم میگویم "حیف تو نیست به این خوشگلی؟" بعد از این تمجید خوش می ایدم و لبخند میزنم. کمی برای خودم ناز می کنم. و دوباره روانپرشک درونم بمن نهیب میزند. که "خانووووم، دیوانه بازی در نیار". و باز من می مانم و حوضم.و خودم. و من. و خودم. و این چرخه ادامه دارد. تو که غریبه نیستی. زندگی من با خودم کم کم دارد به عجایب و غرایب می کشد. می ترسم روزی "خودم" "من" را ول کند برود پی زندگی اش. آنوقت من با که زندگی کنم.و چجوری. نمیدانم. و نمیداند