مختصر اخبار

یه تیکه از دستم با یه تیکه ی کوچولو سیگار سوخت چند دقیقه پیش.خیلی کوچولو.

خبر مهم دیگه اینکه دیشب ساعت 11 و نیم خوابیدم چون fifth elementو میدیدم.ناز بود.دوس دارم فیلمشو.

چیز خاص دیگه ای یادم نمیاد بگم.جز اینکه تو مجله همراه با عکس خوکی رو معرفی کرده بود که نقاشی آبستره میکشه. !!

من خیلی عصبانیم.(نه خیلی)

من یه سوالی دارم.چرا مردم ایران دوست دارن تو هر چی که بهشون مربوط نیست دخالت کنن؟!! من اخرشم اینو نوفهمم.مثلا یارو خودشو رسما پاره کرده تو وبلاگش درمورد کودک ازاری نوشته و انقد حرص خورده که شیرش مطمئنا نه تنها خشک شده بلکه خذف شده اصن. اخه من با چه زبونی باس بگم ملت؟؟؟ به توچه اخه زنیکه ی فلان فلان شده.کودک ازاری مردم دنیا به "تو" چه اخه.من نمیدونم این ایرانی جماعت چرا انقد بی مغزن که همش خودشونو میکشن که "بشریتو نجات بدن"! خیلی ممنون لازم نکرده شما بشریت و نجات بدین.ا؟ا؟ا؟ اخه به تو چه؟همسر ازاری به توچه؟به توچه که یکی زنشو کشته یکی شوهرشو یکی بچه شو؟ بابا بچه ی خودشه زن خودشه شوهر خودشه،دلش خواسته بکشش.اصن میخواسته ببینه کی میخواد حرف بزنه. اخه فوضولی تا چه حد؟یه زمانی مردم زندگی و حریم خصوصی واسه خودشون داشتن.حالا انگار مثلا تیتر روزنامه بزننو همه مثه احمقا درمورد واقعه ی همسر کشی فلانی در فلان شهر حرف بزنن و محکومش کنن واسه خودشون چی میشه؟به حال مرده ی بنده خدا فرقی داره؟حداقل چار تا فاتحه براش بخونین مفیدتره.بعدشم لازم نکرده شماها بشریتو نجات بدین.نه رئیس پلیسین نه رئیس قوه قضاییه.حداکثر اونایی که شغلشون اینه بهشون مربوطه.من نمیدونم اینا تا کی میخوان ادای سوپر من و فردین و در بیارن.بابا جون شما لطفا شلوار خودتونو بکشین بالا، کلاه خودتونو بگیرین باد نبره، تجاوز به احساس و جسم کسی نکنین، مزخرف بار کسی نکنین، آبروی کسیو نبرین، عین نقلو نبات غیبت نکنین، تو روز روشن چشم تو چشم ادم تهمت نزنین، سینه به سینه ی ادم واینسین دروغ بگین، نجات بشریت پیشکشتون. واللا.اخه ادم چی بگه.همچین میگن انگار همه چیز اون فرد و خانواده رو میدونن.خودشون اگه تو اون وضعیت بودن سه بار همسرشونو میکشتن.

نقد٬ منقود٬ نقاد٬ ناقد

هاااااااا باز من وبلاگ خوندم نوفهمیدم چی شد! ها گویند که.... یعنی تو وب قابیل خوندم که دوست گرافیستش (که خسته نباشه واقعا) کشفیده که کوکا کولا رو اگه تو ایینه ببینی میشه "لا الله لا محمد" . من دقیقا کلمه ی محمدشو میبینم ولی نمیدونم این دوتا لا و اون یه دونه الله کجاشه پس!من پیشنهاد میکنم بعضیا زیادم احساس هوش مصنوعی بودن بهشون دست نده.من که جز محمد و حداکثر لا، چیز دیگه ای تو این کوکاکولای برعکس نمیبینم.شمارو نمیدونم.حالا جوگیر میشی دیگه هرچی کلمه بلد بودیو که قاطی نکن که بابایی.

نکته ی بعدی.نویسنده ی وب صورتک خیالی چیزی نوشته که علیرغم اینکه ادم انتظار داره چیز فوقولاده بامزه و جالبی باشه چیزیه که حتی ادم دفه ی اول نمیدونه چجوری بخوندش!

"

روزگاری خواهد ریسد که بچه ها سرکلاس تاریخ خواهند خواند:
احمدی نژاد قولنجی جهانی در عضلات سرنوشت بود!

"

و بعد هم کلی فکر کنی که هااا ای که این گفته ای یعنی چه...

جدا بعضیا یه چیزایی مینویسنا... فکر ادمو الکی میخوان مشغول کنن!این دیگه زیادی خواسته جدید و باحال حرف بزنه...یه کم ری*ه بلا نسبت.خب عب نداره همه می*ینن. ادمیزاده دیگه.

خب نقد دیگه ای ندیدم که بنویسم عزیزم. فعلا همینا بود. البته من نقد نکردم چون اعتقاد دارم که هرکی بره خودشه تو این دنیا.بقول حسنی استراتژیک عزیزم.ولی خب بعضی چیزارو ادم نوفهمه.

 

اوه اوه ولی این یکی دیگه واقعا نقده.دادگاه رسمیست.امروز اتفاقی آسمان وانیلی رو دیدم.اصن من نمیدونم چطور یه کارگردان و از اون بدتر بازیگر و عوامل میتونن انقد ضعیف باشن.اصن دهنم وا مونده بود.. کامرون دیاز با تام کروز تو ماشین نشسته بود.کامرون رانندگی میکرد و ماشین مثلا تو خیابون در حال حرکت بود.غیر از اینکه "تمام مدت" کامرون روش به تام بود و داشت باهاش خوشو بش میکرد.حتی یه بارم اون فرمونو تکون نداد در حالیکه شاید ده مین این صحنه داشت نشون داده میشد دیگه من اعصابم خورد شده بود.گفتم یعنی این مثلا بازیگر انقد حالیس نیست که حداقل الکی ادای رانندگی کردنو دربیاره؟حالا درسته ماشین رو ریله و ریل داره جلو میبرش ولی دیگه نه اینکه ادم انقد تابلو کنه.اونم مثلا با سرعت صدو سی تا میرفت اونوقت تو حالتی بود که اگه تو تخت دراز کشیده بود انقد ریلکس و بی حرکت نبود!! جدا من به حد، متاسف شدم بره اون کارگردان و اون عوامل.بعید بود. واقعا که... متاسفم. درضمن به حد هم فیلم مزخرفی بود.چون موضوعش جدا الکی بود.معلوم نبود یارو فیلم تخیلی میخواسته بسازه یا جنایی یا روانشناسی! خب بشر موضع خودتو مشخص کن.مثه کارگردان ذهن زیبا که موضع خودشو مشخص کرد.خب تخیلی میخوای بسازی تخیلی بساز بشر.همه چیو که ادم باهم قاطی نمیکنه. نچ نچ نچ.اصن اینا هیــــــــــــــچــــــــــــــی نوفهمن.

 

 

تاریخ ادبیات

 مریم میرزا فرخی سیستانی نیشابوری٬ قرن پنجم هجری.دارای تخلص مریم٬ مری٬ مرمری٬ مریم میرزا٬ میرزا مریم٬ پیر تهران٬ و از این چیزا.وی در سالی که نکو نیست در تهران چشم به جهان گشود.و در سال خشکسالی٬ همزمان با انقلاب فرانسه و جنگ جهانی دوم (۱۹۰۲) هنگامی که خود را به تهران گسیل میکرد چشم از جهان فروبست.از جمله آثار وی که با زبانی دلکش و نثری نغز و چشمانی زیبا و گیرا و دلبر و خیلی جوهر و باقلوا نبشته شده اند طوری که با لبات بازی میکنند٬ میتوان به: اسرار القتّال٬ فی مقامات شیخ آل٬ مری نامه٬ مرمری نامه٬ مریم نامه٬ این منم٬سیاهی کیستی٬ روزنه ای برای موش کور٬ باران در تونل٬ سقفی برای گوسفندان٬ دریچه ای بسوی نابودی٬ اون من نیستم٬ و غیره اشاره کرد.

وی همچنین فیلمنامه نویس میبوده است.و فیلمنامه ی فیلمهایی از جمله: در امتداد بن بست٬ زیر پوست مرغ٬ دماغ زورو٬ جادوگر شهر هرت٬ بت من و غلام٬ و غیره را وی نوشته است.

وی همانا فیلمهایی هم ساخت.طوریکه حافظ در شعر «سعدیا مرد نکو نام میمیرد زودتر» از فیلمهای ایشان الهام گرفته است.از فیلمهای مریم میرزا قاتل معاصر بلژیکی میتوان اشاره کرد به: 

چاق و متوسط

شنگول و منگول و آدولف

یوگا و دوستان

سیزده یار احمدی نژاد

عزیزم من خوک نیستم

آژانس مقوایی (برنده ی سیمرغ بریان)

روبالشی قرمز

در منتها الیه مایل به چپ درخت نارگیل

 آقا و آقای چلمنگ

آسمان دارچینی

دو درجه ی فارنهایت

زرد دندان

قابوس در خیابان آلم

 دزد گیر

کلبه ی عمو جغد شاخدار

شبهای قزوین

ماموریت غیر اخلاقی ۴

ارنست نئاندرتال می شود

ژوراسیک لاو ( خارجی هست)

 من٬ عمم٬ چند سال داشتم 

بید عجوج مجوج

یک تکه ران

و غیره.

 

میرزا مریم خصوصیات بارز دیگری هم داشت که در شعرش ظهور میکرد که انها فعلا در این مقال نمیگنجد.

 

بنمای رخ

که سربازو٬ کیش و ماتم آرزوست

 

بگشای لب

که تف فراوانم آرزوست

 

ای آفتاب ظهر

برون آ دمی شب

 

کان چهره ی مزخرف داغانم٬ آرزوست

 

مریم میرزا فرخی سیستانی نیشابوری

 

 

خانوم معلم و بچه های مدرسه ی آلپ

دیرباز زمانی می ببود که خانومی انگلیسی و خیلی زیبا بود به نام خانوم مریم.او معلم مدرسه بود و به بچه های دبستانی درس می اموختندیندید. روزی امد که وی نشسته بود و همی سخن میگفت که متوجه شد یکی از پسرهای کلاس یک عدد زهرماری(که اجانب آدامس مینامیدندش) در دهانش میجنبد و او نیز در کمال بی ادبی و نانزاکتی انرا میجود.خانوم مریم از جای بشد.نعره برآورد که ای بچه های بی ادب هیچکس نباید در کلاس من سقز بجود.وگرنه خودمم هم میجوم.فهمیدید؟؟با نعره ی خانوم مریم ساختمان فرو ریخت ولی بچه ها جنب نخوردند و همگی یکصدا گفتند "بله خانوم مریم".

بعد از اینکه ساختمان تعمیر شد خانوم مریم بپا خیزید تا نام یکی از بچه ها را بخواند تا وی بیاید انشایش را بخواند.بیلی مک سوافت اولین پسری بود که نامش خوانده شد.بیلی امد پای تخته و خواندن اغاز بکرد."به نام خدا.موضوع انشا: پول بهتر است یا ثروت؟ بنظر من که ثروت بهتر است چون حروفش از پول بیشتر است." خانوم معلم مریم یک ده بوی داد و همانا نفر بعد را صداکرد. نفر بعدی جیلی جک جاجوک جامائیکاییزاده ی اصل بریتانیا بود که همانا اصلیتی جامائیکایی داشت و همیشه در کلاس جایش را خیس میکرد و دائم جا میزد و جاروکش خوبی هم بود.جیلی شروع کرد: پول یا ثروت هیچکدامشان خوب نیستند چون توی کلمه شان هیچ رقمه "ج" ندارند.

نفر بعدی آلن مک دونالد داک بود.آلن پسری بسیار باهوش با چشمانی قهوه ای و موهایی سبز بود.وی خواند: من خیلی فکر کردم.پول خیلی از ثروت بهتر است چون پدرم همیشه وقتی با مادرم دعوا میکند میگوید: ای کاش من پول داشتم تا تو انقد اون باجناق لکنتیمو به رخ من نمیکشیدی."

همه متاثر شدند و برای شادی روح خانواده ی آلن و به احترام انها، به دستور خانوم ِ مریم، یک دقیقه با تمام وجود جیغ زدند.و همگی اشک بر گونه شان روان شد.نفر بعدی البرت گیلبرت ویلبرت سیلور میلور بود.او که از نوادگان یک ادم مهم در انگلیس بود همیشه اصالتش را حفظ میکرد و فامیلیش را تا هفت جد و ابادش مینوشت و خانوم مریم وی را همیشه بخاطر اصیل بودنش تحسین می بکرد.البرت خواند: اگر موضوع انشا این بود که نقل بهتر است یا ابنبات بهتر بود چون پول و ثروت برای من و خانواده و جد و پدر جد و پدرپدربزرگ جدم، خانوادگی، اصلا اهمیتی ندارد و مثل نقل و نبات برایمان ریخته است.بنابراین من هیچ نظری ندارم.آه چقد ما پولداریم.

همه در دلشان گفتند: ایششش.....زهلم.

حالا نوبت میرسید به الیور گالیور توییست توییکس.الیور از آن دسته پسرهای رنج کشیده بود که از نوادگان گالیور به حساب می آمد و همیشه میخواست فحش بدهد میگفت:اَی تو اون روحت فاگین.اول تصور میشد فاگین نام پدرش است ولی بعدا معلوم شد که نام پدرش الیور کان است.الیور که عاشق الویه بود نام مادرش الویا را خیلی دوست داشت و بهمین خاطر بجای انشا دستور درست کردن الویه با سس خیار رو نوشته بود که بهمین خاطر خانوم مریم یک نگاه اخمالود بوی کرد و همین بسش بود.گرفت نشست.ریخت چون ان، حال بهم زن نفر بعدی اصلیتی چینی ژاپنی کره ای فیلیپینی داشت و سه رگه بود.و اسمش خیلی بهش میامد.ریخت چون ان شروع کرد به خواندن: پول در چرخه ی اقتصادی جهان خیلی موثر میباشد.پدر من  جیب چون بانک٬ مهندس میباشد.همانطور که برق اختراع شد در 1955 در سیگمالای استرالیای شرقی نوعی ماده کشف شد به نام ثروت که وقتی انرا در معادن سنگ و آلیاژ تجزیه کردند دیدن از پول بهتر است.پس نتیجه میگیریم که پول از ثروت بهتر نیست.و ثروت از پول بهتر است. در اینجا خانوم معلم با کفشش زد تو کله ی این شاگرد و انداختش بیرون.اونم با اون انشاش.یه شاگرد دیگر هم بود به نام هاکلبیای فین کاشانی بچه ی شر و تنبل کلاس بود که همیشه زهرماری میجوید و به همین خاطر مجبور میشد شام خانوم معلم را درست کند ببرد دم منزلش.خانوم مریم با آن عینک عظیم الجثه و آن کت و دامن قهوه ای و کفشهای تق تقی از بالای عینک نگاهی به هاکل انداخت و گفت تو بازهم ننوشتی؟ هاکی جواب داد چرا خانوم مریم.نوشتم.

-پس بیا بخون.

-اومدم.پول بهتر است یا ثروت، بیاین بریم پارک ملت، بستنی بخوریم با لذت. حالا.. دددددست ددددست....بیاه.....شُله شله.....

دیگر نمره ی هاکل پرمبرهن بود که چند می شود.

یکی دیگر از بچه ها جورج جورج ارنست همینگوی نام داشت.او به جای انشا یک رمان سه جلدی نوشته بود که قرار شد وقتی فارغ التحصیل شد خانوم معلم نمره اش را بدهد.جورج وقتی بدنیا آمد پدرش به احترام پدرش و بدلیل علاقه ی خاصی که بوی داشت میخواست نام پدرش جورج را روی فرزندش بگذارد.از طرفی آنها از قبل اسم جورج را جورج گذاشته بودند.بهمین خاطر نامش گشت جورج جورج.

بقیه بچه ها نامشان در لیست پاک شده است.

 

مریم بانو و اژدهای هفت سر (متن سانسور شده ی رمان)

روزی مریم بانو بسان فلامینگو در اتاق اختصاصیش در دربار نشسته بود.و همی زانوی غم بغل گرفته بود برطبق معمول.به ناگه کنت رابی ویلیامز فلان فلان شده داخل شد.خطاب به بانو گفت" آه چه میبینم؟ شما را چه میشود مریم؟ چرا زانوی غم به بغل گرفتندینداندیندیندی؟" مریم همی آه از نهادش برامدو با صدایی همانند صوت نغز و دلنشین اورنی تورنگ، بگفت: ما همانا داشتیم می فکر کردیم که آه چقذه ما تنهاییم در این دربار نکبت.هیچکس نیست ما را سخن گوید.همانا رابی دلش جزغاله شد و سوختن بگرفت.همی عبا از تن بکند و اهنگ رقصیدن کرد.خواند: لب کارون...هی..چه گل بارون...هی...میخونن نغمه ی خوش لب کارون. هی. هااا کنت ویلیامز همی دانست می، که مریم بانو این اهنگ را خیلی دوست دارد.در انجا بود که اژدهای هفت سر راه گم کرده و سقوط فرمود به اندرون اندرونی مریم بانو.کنت ویلیامز را به دندان گرفت و همانجا به دو هشتم و نصفی قسمت مساوی تقسیم نموده و لنباند.و هضم کرد.بعدش شد نوبت مریم بانو.آه...ولی مریم بانو بسیار خوف کرده بود و به همین دلیل زل زده بود به چشمان سیاه و گیر و زیبای اژدهای هفت سر.ولی همانا مریم بانو گیج می بشدندی چون نمیدانست بالاخره کدامیک از این چهارده چشمون ناقابل را باید نگریستن و زل زدن همی.همینطور سرگردان بود که اژدهای هفت سر سر اصلیش را به قرابت صورت مریم بانو اورد و نگاهی بس عاشقونه مثه فیلما به وی فکند طوری که انگار چیزی در قلب بانو شکست و فروریخت.و آن چیزی نبود جز اینکه حاجت بانو قضا شده بود از خوف اژدها.یعنی بانو قضای حاجت بنمود ناخوداگاه و خوشحال شد که بلکه روی اژدها به دیوار بشود و گلاب برویش بیاید تا وی تواند فرار بکناد.ولی وی چنین عزمی نبداشت ها.در همین اخیال می ببود که اژدها سر را عقب برده و عاشقونه بانو را در اغوش گرفته و فشار داد ولی نه تاحدی که ریغشان بیرون فکند.در حد عاشقانه بفشرد و سپس پرواز کرد و مریم بانو را با خویش برد.مریم بانو نمیدانست چرا همیشه اینجور موجودات عاشق او میشوند ولی بهرحال خیلی خوشحال بود و اژدها را خیلی دوست داشت.خیلی زیاد. حداقل پس از اینهمه سال تاریک و مزخرف و گند و .... بالاخره سرانجام کسی پیداشده بود که وی را دوست میداشت خیلی خیلی زیاد و میخواست او را پیش خودش ببرد تا همیشه پیشش باشد.این خیلی مریم بانو را خوشحال میکرد.بهمین خاطر وی که از اول هم اژدها را دوست داشت ولی از ترس چگوارا خدابیامرز به رویش نمیاورد با خوشحالی تمامی که از صمیم قلبش سرچشمه میگرفت سر خود را به بغل اژدها تکیه داد و خود را بیشتر در انجا جا کرد.و خیلی خیلی هم خوشحال بود.و اژدها او را با خودش برد. و دیگر بقیه اش خصوصی است.

خوشا بحالش.کاش ما نیز حداقل یه اژدها داشتیم در شهرمان..... هی...هی...روزگار.....زنبیلو وردارو بیار....

 

نامه ای به خواهرم ۲

سلام خواهر عزیزتر از جانم.امیدوارم حالت خوب باشه و قرصای ضد بارداریتم خورده باشی که دوباره شیش قلوی ناخواسته نزایی.(چرا من اینو نوشتم؟!!) چطوری جیگر؟ مرسی منم خوبم.داشتم برات از اون جمعه ای میگفتم.اره خواهر... من بودمو...مرحوم فرخی سیستانی و علی شریعتی و روماریو و جنیفر لوپز.اقا اینا شب قبلش زنگ زدن بمن که پاشو بیا فردا بریزیم دربند.حالا منم حال ندار...گفتم نمیام.اخه صبحش با چگی دعوام شده بود واسه اینکه تو چایی من بجای یکی و نصفی، یکی و بیش از نصفی شکر ریخت.منم ناراحت شدمو باهاش دعوا کردم و اومدم خونه ی مامانم اینا.ولی چون مامان نبود رفتم خونه ی همسایه و تا عصرش با پسرش پلی استیشن بازی کردم.البته من همش میبردما ولی نمیدونم چرا یارو همش اونو برنده اعلام میکرد.بازیش خراب بود اصن.ولش کن خواهر.داشتم برمیگشتم پیش چگی که اشتی کنه باهام که یهو دیدم یه عدد سواره نظام خوش تیپ با اسبش آژیر زد که وایسم.جات خالی عجب مرد خوش تیپی بود.سیبیل قیطونی چشو ابرو قهوه ای لبو لوچه ی مردونه.... گفتم بله؟ گفتش که شما خانوم کاکرو هستین؟ یهو جا خوردم برق از کله م پرید.گفتم یا هفت جدو آبادم...این دیگه از کجا میدونه منو کاکرو باهم نامزد کردیم؟ اخه ما نمیخواستیم تا وقتی بچه دار شدیم کسی بفهمه ولی خب ظاهرا بجز پلیس فدرال کس دیگه ای نمیدونه.خلاصه که من بهش گفتم که نه بابا چگوارا عاشق منه بتهوونم باهام دوسته با هیتلرم قرار ازدواج دارم.من اصن کاکرو نمیشناسم.اونم ظنین شد بمن.یه بی سیم زد به کلانتری:

"از کرکوک نه و یک دوم به کربلای هشت و نیم.

- کربلای هشت و نیم به گوشم.

- کربلای هشت و نیم من یک فقره سوژه پیدا کردم چه تیکه ایه واسه خودش

-کرکوک نه و یک دوم شنیدم.ای ول.جانت فدای رهبر.جیگرتو گاز گاز

- کربلای هشت و نیم.کلان ملانو بسیج کن میخوام این خانومو دستگیر کنم.دروغ میگه.با کاکرو نامزده اونوقت میگه نیستم.

-واااااای.... دروغ نگو؟ کاکرو دوست سوباسا اوزارا؟ عجب نامردیه.دیروز که باهم گل کوچیک زدیم بمن هیچی نگفت.

- اره خاک تو سر.منم دیشب با ایشی حرف زدم اونم گفت شک کرده ولی بازم چیزی نگفت.

-باشه ولش کن. دیگه چه خبر کرکوک نه و یک دوم؟

-قربونت سلامتی.اوه اوه اوه اوضاع قرمز... کربلای هشت  و نیم به گوشی؟؟؟

- بله کرکوک نه و یک دوم به گوشم

-ببین....دیشب فیلم کانال دو رو دیدی ساعت دو؟عجب خدا بود....کاراته ای...بزن بزن....

-کبری ۱۱ رو میگی کرکوک نه و یک دوم؟

- نه کربلای هشت و نیم خره.کانال دو رو میگم

-اهااااان یادم اومد.اره.خیلی باحال بود.ندیدم.

-کیو کیو....

-بنگ بنگ...

-تو مردی کربلای هشت و نیم

-نخیرم اقا.قبول نیست.من ضد گلوله تنم بود.تو مردی.ایناها.بنگ بنگ

-برو بابا تو اصن بازی بلد نیستی. کیو کیو.اسلحه ی من قوی تر ه مدلشم بالاتره

- غلط کردی کرکوک نه و یک دوم تفنگ منو عموم از امریکا اوورده حرف نزن

-بیشین بینیم بابا.بابای من لیسانس داره.چی میگی تو کربلای هشت و نیم بی مغز کله پوک

-اوه اوه اوه..... مرده که حرف نمیزنه کرکوک نه و یک دوم.تو مردی.خفه شو...بنگ بنگ...

-نخیرم تو مردی

-نخیر تو مردی

اقا قبول نیست.من اول زدم تو مردی

 

......

خلاصه ی گفتگوشون این بود.درواقع وقتی سواره نظام با کلانتری تماس گرفت من اول یه سری ناخونامو سوهان کشیدم بعد موهامو باز کردم شونه کردم شینیون کردم بستم.بعدش از یه دست فروشه که داشت رد میشد چند تا کفش گرفتم پوشیدم که خوشم نیومد.ولی صحبت اینا تموم نشد که نشد.اخرش یه تاکسی گرفتم رفتم خونه پیش چگوارا.وقتی من رسیدم خونه یارو خوشتیپه هنوز داشت بی سیم میزد.(میدونی که من علم غیب و نیروی ماورایی ام دارم.از جد پدربزرگم، بودا خدابیامرز به ارث بردم)

 

اقا... دیگه جونم برات بگه.اومدم خونه دیدم جا تره و بچه نیست.خونه ام تاریک.... یهو یکی از پشت سر دست گذاشت رو شونه م.گرخیدم.برگشتم عقب و جیغ زدم.بگو کی بود.آرسن لوپن!همون همبازی بچگی.میدونم تو اونموقه نبودی یادت نیست.اقا همدیگرو بغل کردیم یه دریا اشک ریختیم.بعد نشستیم به قهوه خوردنو تعریف کردن از خاطرات کودکی.همینطوری کرکر میخندیدیم که یهو من بخودم اومدم یادم اومد که برقای خونه رفته چگی ام خونه نیست.تازه مشکوک شدم.به آرسن گفتم اونم گفت واسه همین اومده اینجا که قاتلو پیدا کنه.من گفتم قاتل؟؟ کدوم قاتل؟؟ اونم نامردی نکرد و خیلی غیر مستقیم طوری که من ناراحت نشم نه گذاشت نه ورداشت، گفت: چگوارا رو به قتل رسوندن.

منم واقعا خیلی ناراحت نشدم ولی گریه کردم.ولی خواهر جونم نگران نباش واسه این قضیه زیاد اذیت نشدم.چون وقتی پنج دقیقه بعد بتهوون زنگ زد قرار فردا شب کنسرتو گذاشت یادم رفت.

اژدهای هفت سرو تو نامه ی بعدی برات مینویسم.عزیزم.خسته شدم.عصرت بخیر.قربونت بره دایی.

شب خوب بخوابی.فعلا خداحافظ.

خواهر تو: خواهرت.

 

 

 

نامه ای به خواهرم

آه من هیچوقت اونروزی رو که چگوارا با بتهوون دعواشون شد سر منو یادم نمیره.چه غوغایی شد.... چگوارا از اینور خط فش خوارمادر میداد بتهوون از اونور.هی من به بتی میگفتم بابا تروخدا بسه.هی گوش نمیداد بمن.اخه فهمیده بود چگی عاشق منه.دیگه قاطی کرده بود.حالا کاش فقط این بود خواهر.اون شبو برات نگفتم که تو تایتانیک داشتیم با بوشوگ و زمبه میرفتیم که یهو اسمون غرنبه شد.حالا بارون نیا کی بارون بیا.کاپیتان بلاک همچین خوف کرده بود که ما واسش اب قند اووردیم ولی فایده نداشت چون همونجا دق کردو مرد.حالا ما تو اون هیروویر موندیم مراسم ختمو با کدوم پول بی زبونی بگیریم اخه.خلاصه که هینجوری توفانو بادو بارونو این حرفا بودو منو زمبه و بوشوگ.همینطوری داشتیم غرق میشدیم که یهو دیدیم یه صدای اشنا میاد.گوش دادیم دیدیم اهنگ هلی کوپتر امداده.نگو سمیر فهمیده زنگ زده به تام تامم گروه امدادو خبر کرده که بیان مارو نجات بدن.حالا اینا هیچی وقتی نجات پیدا کردیمو بگو...نچ نچ نچ....گفتم اخه همه ی فکو فامیل من تو کشتی غرق شدن...اخه من کجا برم چیکار کنم.بشوگو زمبه ام ازدواج کردن رفتن.من موندم تنها.یهو یاد دایی جان ناپلئونم افتادم.دیگه بارو بندیلو بستمو رفتم اونجا.تو راه که داشتم میرفتم میبینم یکی هی بوق میزنه.ای بابا حالا چه وقت دختر بازیه مرد؟! یه نگا انداختم دیدم نیکلاس کیج تو یه فراری تیر نشسته داره لبخند اغواگرانه میزنه.دیگه نفهمیدم چجوری سوار شدمو چجوری رفتیم هتلو چجوری صب شد.فقط یادمه که بیدار که شدم صدای بمب میومد.رفتم بیرون دیدم تو کشتی دزدای دریاییم.همه یه چشم شونو بسته بودن.با تیریپای باحالو هیکلای خپل.من اومدم بیرون داشتم فک میکردم خدایا من چیکار کنم اینجا کجاس؟ که یهو از پشت یکی از دکلا جودی فاسترو دیدم.اه اه هرچی من ازاین بدم میاد جلو چشم سبز میشه.خلاصه یه ذره همچین پشت چشم براش نازک کردم اونم روشو کرد اونور منم گفتم به چس نسا.خلاصه رفتم لب عرشه دیدم چه جنگیه.... یهو این پسره هست که تو کوهستان بروک بک بازی کرده دست گذاشت رو شونه م برگشتم دیدم اونه.کلی حالو احوال کردیمو یهو یه بمب زدن وسط که من هیچی نفهمیدم و وقتی چشمو باز کردم پیش خانواده ی دکتر ارنست بودم.هی چشم انداختم ببینم اون پسره رو میبینم یا نه.... اکهی بازم اون جودی فاستر مزخرفو دیدم که داشت موهاشو خشک میکرد.گفتم برو بینیم بابا.بعد به بطری ورداشتم توش شماره ی ارنست اینارو نوشتم و انداختم تو اب.ماشالا حملو نقل که نیست، نیم ساعت نشده از پلیس فدرال زنگ زدنو گفتن ده گروه کماندو با تک تیر اندازو نینجا فرستادن و تا یه رب دیگه میرسن.اقا ماام تا به خودمون جنبیدیم جیمز باند پریدو هممونو با یه دست گرفتو انداخت تو هلیکوپتر از اونور من سرنتیپیتیو میدیدم که چجوری با عشقو دلتنگی بمن نگا میکرد و من براش به نشانه ی خدافظی اهنگ "دوستت دارم عشق من.جیگر طلا دلم برات تنگ میشه...دوستت دارم" رو خوندم.حالا اون وسط پاریس هیلتونو چندتا ازاین دختر مزخرفا به باند گفتن ببخشید اسم شما چیه؟ اونم نامردی نکرد برگشت با یه حالت دلبرانه گفت:"باند..... جیمز باند". و من دیدم یه لشکر دختر غش کردن از عشقش واسه همین از هلی کوپتر انداختیمشون پایین که خوراک نهنگا بشن.منم در همون حین روم به دیفال چند سری بالا اووردم.بعد جیمز باند خان هوس نوشابه خوردن به سرش زد.یه پپسی وا کرد...وا کردن پپسی همانو ظاهر شدن بریتنی همان.تا صدای پپسی اومد یهو دیدیم سقف هلی کوپتر سوراخ شد بریتنی افتاد پایین شروع کرد رقصیدنو تبلیغ پپسی کردن.حالا از یه ور من نگران چگوارا ام از اینور این بریتنی هی داره میرقصه.گفتم برو بابا رومو کردم اونور یه تلگراف زدم واسه هیتلر.گفتم یا الان کشورو واسه من خالی میکنی یا من میدونمو تو.اونم گفت باشه عزیزم هرچی تو بگی.البته هنوز نمیدونه چگوارا عاشق منه خودمم با بتهوون دوستم.خب فعلا بهش نگفتم.بعد از اون رسیدیمو جیمز باند رفت سراغ کارش منم سوار یه لیموزین شدم رفتم بسمت خونه ی دایی جان ناپلئون.یهو احساس کردم یارو داره بیراهه میره.ترسیدم گفتم کجا داری میری؟ یارو گوش ندادو منو برد یه جای تاریک و خلاصه هرچی مقاومت کردم نتونستم در برم بعد انداختتم تو یه سالن تاریک.یهو صدای یوهاهاها اومد....نگا کردم دیدم به...برونکاس.پشتش بمنه و داره حرف میزنه.دیدم صداش گرفته پریدم یه دونه از این قرص گلو وا کنه واسش گرفتم از داروخانه دکتر ارنست و بش دادم خورد صداش خوب شد.بعد برام گفت که از وقتی بچه بوده مامانش براش قصه میگفته شبا و حالا اون دلش قصه میخواد.منم گفتم باشه عزیزم.همینطوری که داشتیم حرف میزدیم یهو ارتش سرخ چین ریختن تو.حالا نزن کی بزن.خلاصه همشونو زدیمو کشتیم و البته اگه اما تورمن نبود حتما میمردیم.ولی اما با توانایی که تو "بیل را بکش" هم نشونش داد همه رو ضربه فنی کرد.البته زیاد نبودن ارتشش.قریب سه هزار نفر مسلح بودن فقط.خلاصه که سه تایی با اما زدیم قدشو اونم رفت کار داشت.دیگه منم گوشیم زنگ خورد دیدم انجلیناس.میگه جیگر دیگه اینورا نمیای چی شده؟منو برَد دلمون برات تنگه.منم گفتم جیگرتو الان میام.سر برونکارو گول مالیدم از اونجا یه راست رفتم پیش انجلینا و برد.یه چندتا بچه مچه ام از گوشه ی خیابونو جوب ورداشتم بردم اونجا گفتم انجلینا بچه دوست داره سرپرستیشونو قبول کنه.اونم با کمال میل پذیرفت.خواهر جونم فعلا خسته شدم بس نوشتم.حالا تازه جاهای جالبش مونده که برات تعریف کنم.تو نامه ی بعدیم حتما درمورد ملاقاتم با اژدهای هفت سر و بروس لی و دایانا(ملکه ی انگلیس) مینویسم.قربونت برم.دوستت دارم.

(راستی عزیزم خواهرت الان اصن شم طنزش به راه نیست واسه همین اینطوری برات نوشته.امیدوارم تو نامه های بعدیم انقد بخندی که بمیری)

دوست دار تو خواهر عزیز و مشهورت: خواهرت.

 

قصه های هزارویک دایناسور

من نوفهمم!! این ملت ایرانی اخه چه علاقه ای به دایناسور دارن؟ سرشونو بزنی تهشونو بزنی درمورد دایناسور حرف میزنن.راستی همون خبری که اوندفه نوشتم(ادمای نئاندرتال در مالزی) تو یه مجله ی دیگه اضحترشو نوشته بود.و گفته بود که مردم روستایی اظهار داشته اند که فرد مذکور حدود 2 یا 3 مترو 60 سانت قد داشته(تو اون هیرو ویر این 60 سانته من نمیدونم چیه) با چشمانی قرمز و بدنی پشمالو بوده.البته بعضی چیزاام که بعلل امنیتی فاش نشده چیزایی هست از قبیل اینکه این موجود انسان نما یک فقره پفک نمکی مینو با چیتوز حلقه ای و لپ لپ دستش بوده و لی لی کنان داشته میرفته خونشون و با خودش زمزمه میکرده "دنیا دیگه مثه تو نداره"!!!.(واقعا که شهرت بنیامین ببین به کجاها که نکشیده.)

از همه زیباتر این بود که بالای این خبر تو مجله، عکس یه دایناسور انداخته بود!! اخه ملت... من نمیدونم یه موجود انسان نما چه ربطی به دایناسور داره.اصن کجای انسان شبیه دایناسوره اخه.حالا هرچی گنده بود انگار دایناسوره!! عجب عجب.... ای امان.ای امان از دست این ملت.

ولی اخرین خبرو من خودم با همین زبون خودم شنیدم که میگفت یه شخصی که نامش فاش نشده یک عدد دوست دایناسور داشته.بعد اینا خیلی باهم خوبو خوش بودن.دایناسوره رپ باز بوده عشق این شلوارا بوده که خشتکش(من عذر میخوام) تا غوزک پا میاد.و یه گروه زلزله زده رو میشه توش جا داد.از این ریش سوسولیا ام میذاشته جواهر الات ام مینداخته تازه نامرد ابرواشم تمیز میکرده.و معتقد بوده که با امینم تو یه بیمارستان بزرگ شده.خلاصه که این دایناسور مذکور که نام ایشونم اتفاقا فاش نشده نگو همون دایناسوری بوده که تو همت دیده شده.ولی خب تحقیقات بعمل اومده نشون داد که اونی که بافتنی میبافته خواهر دوقلوی اون که عشق شلوار اونجوریا بوده، بوده.و نگو اینا سر یه چیزی دعواشون میشه و خواهره میگه دیگه نه من نه تو.و بعد از همت یه راست میره امریکا پیش جورجی.خلاصه کلی با جورجی درمورد مسائل هسته ای ایران بحث میکنه.حالا از این انکار از اون اصرار.این بحث بکن اون بحث بکن.خلاصه که به توافق نمیرسن و جورجی میگه" اه اه اه.ای شاشوی بی تربیت.الهی بمیری.برو بیرون از اتاق من".بعدم پشتشو میکنه و قهر میکنه.دایناسور قصه ی ماام پا میشه میاد یه سر پیش فک فامیلاش تو جنگلای مالزی.که فک فامیلا همانا انسانهای نئاندرتال امروزی هستند که علیرغم نئاندرتال بودن تکنو میزنن و تو جشنهای ادمخوریشون مسابقات رقص با اهنگایی از قبیل "ددی یانکی، 50 سنت و غیره" دارن.و خیلی باکلاس میلنبانن غذا رو.حتی یه فقره ازاین ادمای نئاندرتال انسان نمای دایناسور تبار غول نشان، دیده شده که با اینکه اسمش فاش نشده ولی علیرغم تلاشش بالاخره معلوم شده که یک فقره خمیر دندان crest حاوی فلوراید دستش بوده و ظاهرا از مغازه ی اصغر اقا قصاب سر کوچه ی جنگل کش رفته بوده. خب دیگه بچه ها اینم قصه ی امروزتون.بقیه ش باشه واسه بعد.خوابای دایناسوری ببینین الهی.روز بخیر.