نامه ای به خواهرم

آه من هیچوقت اونروزی رو که چگوارا با بتهوون دعواشون شد سر منو یادم نمیره.چه غوغایی شد.... چگوارا از اینور خط فش خوارمادر میداد بتهوون از اونور.هی من به بتی میگفتم بابا تروخدا بسه.هی گوش نمیداد بمن.اخه فهمیده بود چگی عاشق منه.دیگه قاطی کرده بود.حالا کاش فقط این بود خواهر.اون شبو برات نگفتم که تو تایتانیک داشتیم با بوشوگ و زمبه میرفتیم که یهو اسمون غرنبه شد.حالا بارون نیا کی بارون بیا.کاپیتان بلاک همچین خوف کرده بود که ما واسش اب قند اووردیم ولی فایده نداشت چون همونجا دق کردو مرد.حالا ما تو اون هیروویر موندیم مراسم ختمو با کدوم پول بی زبونی بگیریم اخه.خلاصه که هینجوری توفانو بادو بارونو این حرفا بودو منو زمبه و بوشوگ.همینطوری داشتیم غرق میشدیم که یهو دیدیم یه صدای اشنا میاد.گوش دادیم دیدیم اهنگ هلی کوپتر امداده.نگو سمیر فهمیده زنگ زده به تام تامم گروه امدادو خبر کرده که بیان مارو نجات بدن.حالا اینا هیچی وقتی نجات پیدا کردیمو بگو...نچ نچ نچ....گفتم اخه همه ی فکو فامیل من تو کشتی غرق شدن...اخه من کجا برم چیکار کنم.بشوگو زمبه ام ازدواج کردن رفتن.من موندم تنها.یهو یاد دایی جان ناپلئونم افتادم.دیگه بارو بندیلو بستمو رفتم اونجا.تو راه که داشتم میرفتم میبینم یکی هی بوق میزنه.ای بابا حالا چه وقت دختر بازیه مرد؟! یه نگا انداختم دیدم نیکلاس کیج تو یه فراری تیر نشسته داره لبخند اغواگرانه میزنه.دیگه نفهمیدم چجوری سوار شدمو چجوری رفتیم هتلو چجوری صب شد.فقط یادمه که بیدار که شدم صدای بمب میومد.رفتم بیرون دیدم تو کشتی دزدای دریاییم.همه یه چشم شونو بسته بودن.با تیریپای باحالو هیکلای خپل.من اومدم بیرون داشتم فک میکردم خدایا من چیکار کنم اینجا کجاس؟ که یهو از پشت یکی از دکلا جودی فاسترو دیدم.اه اه هرچی من ازاین بدم میاد جلو چشم سبز میشه.خلاصه یه ذره همچین پشت چشم براش نازک کردم اونم روشو کرد اونور منم گفتم به چس نسا.خلاصه رفتم لب عرشه دیدم چه جنگیه.... یهو این پسره هست که تو کوهستان بروک بک بازی کرده دست گذاشت رو شونه م برگشتم دیدم اونه.کلی حالو احوال کردیمو یهو یه بمب زدن وسط که من هیچی نفهمیدم و وقتی چشمو باز کردم پیش خانواده ی دکتر ارنست بودم.هی چشم انداختم ببینم اون پسره رو میبینم یا نه.... اکهی بازم اون جودی فاستر مزخرفو دیدم که داشت موهاشو خشک میکرد.گفتم برو بینیم بابا.بعد به بطری ورداشتم توش شماره ی ارنست اینارو نوشتم و انداختم تو اب.ماشالا حملو نقل که نیست، نیم ساعت نشده از پلیس فدرال زنگ زدنو گفتن ده گروه کماندو با تک تیر اندازو نینجا فرستادن و تا یه رب دیگه میرسن.اقا ماام تا به خودمون جنبیدیم جیمز باند پریدو هممونو با یه دست گرفتو انداخت تو هلیکوپتر از اونور من سرنتیپیتیو میدیدم که چجوری با عشقو دلتنگی بمن نگا میکرد و من براش به نشانه ی خدافظی اهنگ "دوستت دارم عشق من.جیگر طلا دلم برات تنگ میشه...دوستت دارم" رو خوندم.حالا اون وسط پاریس هیلتونو چندتا ازاین دختر مزخرفا به باند گفتن ببخشید اسم شما چیه؟ اونم نامردی نکرد برگشت با یه حالت دلبرانه گفت:"باند..... جیمز باند". و من دیدم یه لشکر دختر غش کردن از عشقش واسه همین از هلی کوپتر انداختیمشون پایین که خوراک نهنگا بشن.منم در همون حین روم به دیفال چند سری بالا اووردم.بعد جیمز باند خان هوس نوشابه خوردن به سرش زد.یه پپسی وا کرد...وا کردن پپسی همانو ظاهر شدن بریتنی همان.تا صدای پپسی اومد یهو دیدیم سقف هلی کوپتر سوراخ شد بریتنی افتاد پایین شروع کرد رقصیدنو تبلیغ پپسی کردن.حالا از یه ور من نگران چگوارا ام از اینور این بریتنی هی داره میرقصه.گفتم برو بابا رومو کردم اونور یه تلگراف زدم واسه هیتلر.گفتم یا الان کشورو واسه من خالی میکنی یا من میدونمو تو.اونم گفت باشه عزیزم هرچی تو بگی.البته هنوز نمیدونه چگوارا عاشق منه خودمم با بتهوون دوستم.خب فعلا بهش نگفتم.بعد از اون رسیدیمو جیمز باند رفت سراغ کارش منم سوار یه لیموزین شدم رفتم بسمت خونه ی دایی جان ناپلئون.یهو احساس کردم یارو داره بیراهه میره.ترسیدم گفتم کجا داری میری؟ یارو گوش ندادو منو برد یه جای تاریک و خلاصه هرچی مقاومت کردم نتونستم در برم بعد انداختتم تو یه سالن تاریک.یهو صدای یوهاهاها اومد....نگا کردم دیدم به...برونکاس.پشتش بمنه و داره حرف میزنه.دیدم صداش گرفته پریدم یه دونه از این قرص گلو وا کنه واسش گرفتم از داروخانه دکتر ارنست و بش دادم خورد صداش خوب شد.بعد برام گفت که از وقتی بچه بوده مامانش براش قصه میگفته شبا و حالا اون دلش قصه میخواد.منم گفتم باشه عزیزم.همینطوری که داشتیم حرف میزدیم یهو ارتش سرخ چین ریختن تو.حالا نزن کی بزن.خلاصه همشونو زدیمو کشتیم و البته اگه اما تورمن نبود حتما میمردیم.ولی اما با توانایی که تو "بیل را بکش" هم نشونش داد همه رو ضربه فنی کرد.البته زیاد نبودن ارتشش.قریب سه هزار نفر مسلح بودن فقط.خلاصه که سه تایی با اما زدیم قدشو اونم رفت کار داشت.دیگه منم گوشیم زنگ خورد دیدم انجلیناس.میگه جیگر دیگه اینورا نمیای چی شده؟منو برَد دلمون برات تنگه.منم گفتم جیگرتو الان میام.سر برونکارو گول مالیدم از اونجا یه راست رفتم پیش انجلینا و برد.یه چندتا بچه مچه ام از گوشه ی خیابونو جوب ورداشتم بردم اونجا گفتم انجلینا بچه دوست داره سرپرستیشونو قبول کنه.اونم با کمال میل پذیرفت.خواهر جونم فعلا خسته شدم بس نوشتم.حالا تازه جاهای جالبش مونده که برات تعریف کنم.تو نامه ی بعدیم حتما درمورد ملاقاتم با اژدهای هفت سر و بروس لی و دایانا(ملکه ی انگلیس) مینویسم.قربونت برم.دوستت دارم.

(راستی عزیزم خواهرت الان اصن شم طنزش به راه نیست واسه همین اینطوری برات نوشته.امیدوارم تو نامه های بعدیم انقد بخندی که بمیری)

دوست دار تو خواهر عزیز و مشهورت: خواهرت.