تو دیوار بلند من بشو تا اعلامیه هایم را رویت بچسبانم. تو این کار را بکن. من هم که جلوی همه گفتم ویترینم مال توست. فقط باید منتظر زنگم باشی. خب نگویم خاک بر سرت؟ آخر از ویترین من قشنگتر هم مگه هست؟ نه... خدایی... اینهمه گشتی... با هزار نفر لاویدی.. اینهمه شیشه های مالیده شده ی خراب خوروبشان را باسم ویترین بتو قالب کردند.... حالا حاضر نمیشی دیوار من بشوی؟ شیشه ی من از آن قشنگ قشنگ هاست که بچه بودی دوست داشتی ها... از همانهایی که مامانو بابایت شب تلویزیون را میبردند تو اتاق فیلمش را میدیدند. و تو چشمت را از سوراخ کلید فرو می کردی تو و باز هم هیچیز نمیفهمیدی... از همانهایی که فردایش در مدرسه دوستان تخس تر از خودت چشمت را برویشان باز می کردند... و موقع خواب دختر دایی گوشتالوی مامانت پشت پلکت ظاهر می شد. ای شیطون. نگو که مرا نمی خواهی! منکه میدونم!!ولی شرط دارد. من دیوار می خواهم. یک دیوار بلند که تماااااااام حرفهایم را رویش بنویسم. اصلا قبول. باشد. چسب نمیزنم که بعدا نگویی درد دارد. نه نترس. با تف هم نمیچسبانم! هرچند... دلت هم بخواهد. تف من آب زمزم است... بمولا! ...مردم آرزو دارند!...حالا بگذریم. مینویسمشان. تو فقط جنب نخور تا من نوشتنم تمام شود. بعدش قول می دهم بیشتر از یک هفته منتظر زنگم نباشی.

بیخود دماغت را به شیشه ویترین من نچسبان. ویترین من جادماغی ندارد. اینجا هیچچیز برای دیدن نیست. چراغ خاموش است. کرکره ی لبخندم را هم پایین کشیده ام. پس بیخود اینجا وانسا. شماره ات را در تکه کاغذ کوچکی بنویس. مچاله اش کن بیندازش کنار سطل آشغال سیاهه. وقتی رفتی برش می دارم. هروقت وقتش شد بهت زنگ میزنم. آنوقت بیا همه جایت را بچسبان به ویترین من.

امضا: خودم

زمان: 8 تا 12 صبح

مکان: لپ راست روی بالشت

کاش بیمار هم میشوی اسکیزوفرنیک بشوی. تمام خیالاتت حقیقت پیدا کنند. ادمهایی که با انها حرف میزنی و وجود ندارند وجود پیدا کنند. من به همان پروانه ی روی شانه ی چپ آن مرد اسکیزوفرنیک که مریض مادر همکلاسی دانشگاهم بود هم قانعم. هوووووفففف.... فقط یک چیزی باشد که باشد. خیال باشد ولی خیال نباشد. در چشم من واقعی باشد. و فقط خودم بدانم. و همینطوری با خودم حال کنم. از تو چه پنهان قبلنها بهتر بودم. خودم متوجه دیوانگی خودم نمیشدم. مثل این است که یک روانپزشک روانی باشی. اینطوری روانی تر می شوی چون دقیقا میبینی چقدر روانی شده ای و اوضاعت خراااااب است. کاش امپول زن بودم. کاش دیوانه بودم و دیوانگیم را نمیفهمیدم. و در اینه عاقل اندر سفیه وار بدرون چشمان خوشگل خودم زل نمیزدم. در این وقتها در اینه بخودم میگویم "حیف تو نیست به این خوشگلی؟" بعد از این تمجید خوش می ایدم و لبخند میزنم. کمی برای خودم ناز می کنم. و دوباره روانپرشک درونم بمن نهیب میزند. که "خانووووم، دیوانه بازی در نیار". و باز من می مانم و حوضم.و خودم. و من. و خودم. و این چرخه ادامه دارد. تو که غریبه نیستی. زندگی من با خودم کم کم دارد به عجایب و غرایب می کشد. می ترسم روزی "خودم" "من" را ول کند برود پی زندگی اش. آنوقت من با که زندگی کنم.و چجوری. نمیدانم. و نمیداند