مریم بانو و اژدهای هفت سر (متن سانسور شده ی رمان)

روزی مریم بانو بسان فلامینگو در اتاق اختصاصیش در دربار نشسته بود.و همی زانوی غم بغل گرفته بود برطبق معمول.به ناگه کنت رابی ویلیامز فلان فلان شده داخل شد.خطاب به بانو گفت" آه چه میبینم؟ شما را چه میشود مریم؟ چرا زانوی غم به بغل گرفتندینداندیندیندی؟" مریم همی آه از نهادش برامدو با صدایی همانند صوت نغز و دلنشین اورنی تورنگ، بگفت: ما همانا داشتیم می فکر کردیم که آه چقذه ما تنهاییم در این دربار نکبت.هیچکس نیست ما را سخن گوید.همانا رابی دلش جزغاله شد و سوختن بگرفت.همی عبا از تن بکند و اهنگ رقصیدن کرد.خواند: لب کارون...هی..چه گل بارون...هی...میخونن نغمه ی خوش لب کارون. هی. هااا کنت ویلیامز همی دانست می، که مریم بانو این اهنگ را خیلی دوست دارد.در انجا بود که اژدهای هفت سر راه گم کرده و سقوط فرمود به اندرون اندرونی مریم بانو.کنت ویلیامز را به دندان گرفت و همانجا به دو هشتم و نصفی قسمت مساوی تقسیم نموده و لنباند.و هضم کرد.بعدش شد نوبت مریم بانو.آه...ولی مریم بانو بسیار خوف کرده بود و به همین دلیل زل زده بود به چشمان سیاه و گیر و زیبای اژدهای هفت سر.ولی همانا مریم بانو گیج می بشدندی چون نمیدانست بالاخره کدامیک از این چهارده چشمون ناقابل را باید نگریستن و زل زدن همی.همینطور سرگردان بود که اژدهای هفت سر سر اصلیش را به قرابت صورت مریم بانو اورد و نگاهی بس عاشقونه مثه فیلما به وی فکند طوری که انگار چیزی در قلب بانو شکست و فروریخت.و آن چیزی نبود جز اینکه حاجت بانو قضا شده بود از خوف اژدها.یعنی بانو قضای حاجت بنمود ناخوداگاه و خوشحال شد که بلکه روی اژدها به دیوار بشود و گلاب برویش بیاید تا وی تواند فرار بکناد.ولی وی چنین عزمی نبداشت ها.در همین اخیال می ببود که اژدها سر را عقب برده و عاشقونه بانو را در اغوش گرفته و فشار داد ولی نه تاحدی که ریغشان بیرون فکند.در حد عاشقانه بفشرد و سپس پرواز کرد و مریم بانو را با خویش برد.مریم بانو نمیدانست چرا همیشه اینجور موجودات عاشق او میشوند ولی بهرحال خیلی خوشحال بود و اژدها را خیلی دوست داشت.خیلی زیاد. حداقل پس از اینهمه سال تاریک و مزخرف و گند و .... بالاخره سرانجام کسی پیداشده بود که وی را دوست میداشت خیلی خیلی زیاد و میخواست او را پیش خودش ببرد تا همیشه پیشش باشد.این خیلی مریم بانو را خوشحال میکرد.بهمین خاطر وی که از اول هم اژدها را دوست داشت ولی از ترس چگوارا خدابیامرز به رویش نمیاورد با خوشحالی تمامی که از صمیم قلبش سرچشمه میگرفت سر خود را به بغل اژدها تکیه داد و خود را بیشتر در انجا جا کرد.و خیلی خیلی هم خوشحال بود.و اژدها او را با خودش برد. و دیگر بقیه اش خصوصی است.

خوشا بحالش.کاش ما نیز حداقل یه اژدها داشتیم در شهرمان..... هی...هی...روزگار.....زنبیلو وردارو بیار....