(: just like all times

هـــــــــــــــــعی چه روزگار بدی شده......هی حبیب من چشم سیاه....ای رفیق من....قاب خورشید ای رفیق ناباب....امان امان......کفشت سوراخه خیس نشه پات.....شب مهتاب

 

روزی شب بود

و انگاه که در ان زمان بی زمانی زمان هنگام وقت

ز سر ســــــــنگ بر طبق معمول

مریم به هوا خواست

اندفه برگستوان از تن بکند و همی شد بسمت اسمان

اری دریغا زنهار که در انوقت شب هیچ موجود و غیر موجودی بیدار نبود که مریم دلش را باو خوش کناد

فکری درموردش کناد

اصن اگرم بیدار بود نبود

هیچکس نبود

یکی نبود یکی نبود

از اولشم غیر از خدا واسه مریم هیچکی نبود

خداام که انقذه بزرگتر ازاین صبتا بود که بخواد همصحبت مریم شه خب

نتیجه اینکه مریم مونده بود و خودش

خودش و مریم

خودشو مریم

مریمو خودش

و آنسان که گفته شد

مریم بود تنهای تنهایان جهان و زمینو عالم و همه ی مخلوقات در کهکشانها و منظومه ها....

هیچکس نبود که بوی بیندیشد مریم

پس همینطور که میرفت سمت اسمان گفت ریدم به این زمینو هرچی موجود که اسمش ادمه و هرچی ادم که اسمش پسره و این صبتا....اه اه اه...چقد اینا بی جنبه و بی لیاقتن خدا؟؟؟؟؟اخه چقد؟تا چه حد؟چرا؟

همی اینها را با خود نشخوار میکرد در ذهن کوچکش و با خدای خود درددل میکرد و هی سوال میبپرسید همی

و خلاصه ش که اخرشم رفت پیش اسمون

پیش خدا

و چون ادم خوبی نبود خداام تحویلش نگرفت

ولی خب بالاخره هرچی بود از این زمین و زندگی مزخرف بهتر بود

چون اونجا فرشته ها بودن که هرچند من نفهمیدم لیاقت داشتن یا نه ولی هرچی بودن از ادما خیلی بهتر بودن

و من بسیار ازشون خوشم اومد

چون بعضیاشون مهربون نبودن

همشون عین هم بودن مثه سنگ

!!

و نتیجه این شد که مریم از به اسمون رفتنم خیر ندید.

مریم از مردنم شانس نیورد!

 

این بود قصه ی ما. شب بخیر.