تا حالا شده سرما خورده باشی بعد دو روز باشه فقط سوپ خورده باشی و هر از گاهی بمیری از گشنگی و با اینکه نسبتا خوب شدی هنوز مجبور باشی فکر گلوت رو بکنی و فقط سوپ و چایی و نون قندی بی کنجد (که البته حالا بی کنجدش تموم شده و شده چایی بدون نون قندی و در نتیجه چایی خالی) بخوری بعد اتاقت مثه یه "مـِس" واقعی به انگلیسی باشه. یعنی کلی بهم ریخته باشه بعد یه مقوا رو از یدونه از شیشه های پنجره اتاقت کنده باشی بخوای دوباره بزنیش، بعد کلی کثیف و عرقی باشی و کلافه و از این وقتا که آدم نمی دونه چیکار کنه و اصن چه خبره و کجاست (از این حالت یجور سردرگمی خیلی بدم میاد. وسط زمینو هوا و اینا) بعد همینطوری که کثیفو مثلا چسبو و اینا هستی شوهرتم قرار باشه شب بیاد اینجا بعد هم مریضی نباید نزدیکش زیاد بری، هم چسبو و کثیفی هم بهم ریخته ای هم اصن یجورییی... ؟

ها؟ شده؟

واسه من شده.




ب.د.خ.ن*: الآن حسم یه چیزی شبیه قاراشمیش ا فک کنم. نمی دونم واللا، چیزیه که در جواب خودم می گم.


*= بعدش دلم خواست نوشتم.