تو گوشت را لنباندی....

تو گوشت را لنباندی.... و نفهمیدی.... من با چه هراسی گوشت را از یخچال همسایه دزدیدم. همسایه زودی فهمید. بیلش را برداشت و دنبال من دوید. از لای دیفال به من کرد نگاه. او بیلش را پرت کرد طرف من و من جاخالی دادم. .... 

همساده بیل را طرف من پرت کرد.... گوشت از دست تو افتاد بخاک.... و تو رفتی..... و هیچوقت نفهمیدی.... که من با چه هراسی گوشت را از یخچال همسایه دزدیدم...... و هزاران بار با خودم فکر کردم: ... که چرا یخچال ما گوشت نداشت.